.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۲۸۸→
زل زده بودیم به چشمای هم دیگه...لبخندامون پررنگ ترشد...کم کم حلقه انگشتامون شل وشل ترشد وبعد کاملا بازشد...ارسلان نگاهش وازمن گرفت وخیره شدبه آسمون...لبخندروی لبش خودنمایی می کرد...زیرلب گفت:هیچ وقت فکرنمی کردم ستاره ای پیدا بشه که ازجنس ماه باشه...ستاره ای که بابقیه فرق داره...یه ستاره متفاوت ازجنس ماه...ستاره ای که می تونه باماه دوست باشه...
**********
نگاهی به ساعت انداختم...ساعت ۵ صبحه!!
امروز صبح باصدای جیغ وداد وفریاد نیکا بیدار شدم...به زور من وبیدار کردومجبورم کردکه وسایلم وجمع کنم...الانم همه باهم توماشین ارسلان نشستیم وداریم برمی گردیم تهران...مسافرت عالی بودفقط حیف که خیلی کوتاه بود...درسته زورزورکی به این سفراومدم ولی زورزورکیم ازش دل کندم!!دلم می خواست بیشتر بمونم...دلم نمی خواست دوباره به تهران برگردم و درگیر روزمرگی و روزهای تکراری بشم.
خمیازه ای کشیدم ونگاهی به صندلی های عقب ماشین انداختم...نیکا و متین جفتشون روی صندلی ماشین ولوشده بودن وخواب هفت پادشاه می دیدن!!
دوباره خمیازه کشیدم ونگاهم واز اوناگرفتم...سرم وبه سمت ارسلان چرخوندم وزل زدم بهش...درهرثانیه یه خمیازه می کشید بعد چشماش ومی مالید...بیچاره کلی زور میزدتاچشماش بسته نشه وبتونه رانندگی کنه...خمیازه ای کشیدم وگفتم:خسته ای بزن کنار من می شینم!!
خندید ودرحالیکه خمیازه دیگه ای می کشید گفت:نه ممنون دستت دردنکنه...درحالت عادی به رانندگی تواعتباری نیست دیگه وای به حال الان که توهپروت سیرمی کنی!!
دوباره خمیازه ای کشیدم وگفتم:هرجور راحتی.
وسرم وبه پشتی صندلی تکیه دادم وچشمام وبستم...خواستم بخوابم که یهو یه چیزی یادم اومد...
چشمام وبازکردم وتیکه سرم وازصندلی برداشتم...باچشمای خواب آلود وپف کرده ام به ارسلان خیره شدم وگوشیش وازجیبم بیرون آوردم...گوشی وبه سمتش گرفتم وخمیازه کشان گفتم:دستت طلا...مرسی ازاینکه گوشیت ودادی بهم...سیمم وازتوش درآوردم.بیتای بابا حاضروآماده دراختیار شما!!
خندید وبالحنی که خواب آلودگی توش موج میزد،گفت:حالاچه عجلیه؟!!دستت باشه من که لازمش ندارم...
دوباره خمیازه کشیدم وگوشیش وگذاشتم روی داشبرد...گفتم:چرا بابا لازمش داری... ازدیروز تاحالا گوشیت خاموشه ...دوس دخترای بیچاره ات نگرانت شدن!!زنگ بزن ازنگرانی دربیار بندگان خدارو.
پوزخندی روی لب ارسلان نقش بست...زیرلب گفت:همشون برن گم شن.
وباحرص دنده رو عوض کرد...
وا!اینم خله ها!!اگه انقد ازدوست دختراش بدش میاد خب واسه چی باهاشون به هم نمی زنه؟؟اصلا چرا ازاول بهشون پیشنهاد داده که حالاعینهونه خرتوگل گیر کنه؟!!چه می دونم...ارسلانه دیگه خله!!
خدابه این نیمچه آدم یه عقلی عطاکنه وبه مام یه پولی بده بلکم بتونیم یه گوشی معمولی بخریم...
**********
نگاهی به ساعت انداختم...ساعت ۵ صبحه!!
امروز صبح باصدای جیغ وداد وفریاد نیکا بیدار شدم...به زور من وبیدار کردومجبورم کردکه وسایلم وجمع کنم...الانم همه باهم توماشین ارسلان نشستیم وداریم برمی گردیم تهران...مسافرت عالی بودفقط حیف که خیلی کوتاه بود...درسته زورزورکی به این سفراومدم ولی زورزورکیم ازش دل کندم!!دلم می خواست بیشتر بمونم...دلم نمی خواست دوباره به تهران برگردم و درگیر روزمرگی و روزهای تکراری بشم.
خمیازه ای کشیدم ونگاهی به صندلی های عقب ماشین انداختم...نیکا و متین جفتشون روی صندلی ماشین ولوشده بودن وخواب هفت پادشاه می دیدن!!
دوباره خمیازه کشیدم ونگاهم واز اوناگرفتم...سرم وبه سمت ارسلان چرخوندم وزل زدم بهش...درهرثانیه یه خمیازه می کشید بعد چشماش ومی مالید...بیچاره کلی زور میزدتاچشماش بسته نشه وبتونه رانندگی کنه...خمیازه ای کشیدم وگفتم:خسته ای بزن کنار من می شینم!!
خندید ودرحالیکه خمیازه دیگه ای می کشید گفت:نه ممنون دستت دردنکنه...درحالت عادی به رانندگی تواعتباری نیست دیگه وای به حال الان که توهپروت سیرمی کنی!!
دوباره خمیازه ای کشیدم وگفتم:هرجور راحتی.
وسرم وبه پشتی صندلی تکیه دادم وچشمام وبستم...خواستم بخوابم که یهو یه چیزی یادم اومد...
چشمام وبازکردم وتیکه سرم وازصندلی برداشتم...باچشمای خواب آلود وپف کرده ام به ارسلان خیره شدم وگوشیش وازجیبم بیرون آوردم...گوشی وبه سمتش گرفتم وخمیازه کشان گفتم:دستت طلا...مرسی ازاینکه گوشیت ودادی بهم...سیمم وازتوش درآوردم.بیتای بابا حاضروآماده دراختیار شما!!
خندید وبالحنی که خواب آلودگی توش موج میزد،گفت:حالاچه عجلیه؟!!دستت باشه من که لازمش ندارم...
دوباره خمیازه کشیدم وگوشیش وگذاشتم روی داشبرد...گفتم:چرا بابا لازمش داری... ازدیروز تاحالا گوشیت خاموشه ...دوس دخترای بیچاره ات نگرانت شدن!!زنگ بزن ازنگرانی دربیار بندگان خدارو.
پوزخندی روی لب ارسلان نقش بست...زیرلب گفت:همشون برن گم شن.
وباحرص دنده رو عوض کرد...
وا!اینم خله ها!!اگه انقد ازدوست دختراش بدش میاد خب واسه چی باهاشون به هم نمی زنه؟؟اصلا چرا ازاول بهشون پیشنهاد داده که حالاعینهونه خرتوگل گیر کنه؟!!چه می دونم...ارسلانه دیگه خله!!
خدابه این نیمچه آدم یه عقلی عطاکنه وبه مام یه پولی بده بلکم بتونیم یه گوشی معمولی بخریم...
۲۶.۴k
۲۶ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.